چند سال پیش، موقع عمامه گذاری دعا کرده بود که در راه خدمت به امام زمان (عج)، خیرش به خلق برسد، حالا حاجتش برآورده شده بود. در بین ۱۵۰ رهایی یافته از اعتیاد و همزمان با نیمه شعبان، مرد ارمنی پای منبر او شهادتین گفت و مسلمان شد. بیش از ۴ سال همه توانش را گذاشته تا آدمهایی که در هیاهوی شهر گمشدهاند را به کاشانه بازگرداند از بین هزاران نفری که حمایت کرده و آنها را به کمپهای ترک اعتیاد فرستاده ۱۵۰ نفرشان کاملاً از اعتیاد پاکشدهاند و به زندگی عادی خود بازگشتهاند؛ اما جالبترین موردی که با آن برخورد کرد باعث شد همین امروز روز نیمه شعبان به حاجتش برسد. در بین مردان و زنانی که به افیون اعتیاد گرفتارشده بودند مرد ارمنی بود که علاوه بر ترک اعتیاد به دین اسلام گروید. مردی که وقتی عشق به حضرت رسول در دل او زنده شد شهادتین را در بین دوستان مسلمان خود بر زبان میآورد و مسلمان شد.
این قصه از یکشب تاریک شروع شد
از کلاسهای حاجآقا مجتهدی برمیگشتند. اولین روزهایی بود که در جلسه آیتالله مجتهدی شرکت میکردند. محلههای بازار، چهارراه سیروس مسیر گذرشان به کلاس درس شده بود. ساعت ۱۱ و نیم شب، در تاریکی، شعله آتشی در کوچههای تنگ و باریک جلبتوجه میکرد. نور آتش جذبشان کرده بود. کنجکاو شده بودند. سرمای زمستان و آتش که انگار برای گرم شدن آدمهای مچاله شده روشنشده بود. از خم اولین کوچه که میگذرند انگاربه دنیا، محله، خیابان و کوچه دیگری پرتابشدهاند وقت آمدن که هنوز هوا روشن بود؛ این اطراف از این خبرها نبود. هوا که تاریک شده بود دنیای این کوچهپسکوچهها فرق کرده بود. جوان بودند و طلبه، قبلاً مسیرشان به بازار و محلههای اطراف آن نیفتاده بود. از عمری که داشتند بیشترش را در حوزههای علمیه گذرانده بودند و از مشکلات مردمان رمیده از اجتماع خبر نداشتند. با همه این اوصاف با پیمودن چند کوچه دستشان آمد که این اطراف چه خبر است. پیچ اولین کوچه را که رد کردند با تجارتخانهای روبرو شدند تجارتی از جنس خماری و نشئگی. جلوی هرکدام از همان آدمهایی که در کوچه چمباتمه زده بودند بساطها پهن بود. بساط نشئگی و خنزرپنزری که هیچ مشتری نداشت. وسایل دور ریزی مثل باطری موبایل دستدوم، پیش گوشتی زنگزده کفش مندرس مردانه، لیف حمام کهنه را میفروختند و چندنفری که بیهدف بساطها زیرورو میکردند. آنها که ایستاده بودند از درد خماری در بساط فروشندهها سکندری میخوردند؛ اما هیچ شکایتی نبود همه با هزاران درد از کنار هم عبور میکردند بدون اینکه به هم توجه کنند.
هادیان سعادت آمدند
حالا جوانهای طلبه دیدهشده بودند چون لباسهایشان با بقیه فرق داشت عمامهای داشتند و عبایی به دوش. خیلیها در همان خماری باوجود طلبهها پراکنده شدند و بعضی دیگر حتی از گرسنگی و نشئگی نای حرکت نداشتند. این روایت اولین آشنایی تعدادی از روحانیون با محلههای جرم خیز تهران در تاریکی شب بود. حالا حدود ۴ سال از آن روزها میگذرد و همچنان روحانیها در آن محله آمدورفت دارند. گروهی تشکیل دادهاند به نام «هادیان سعادت» که دغدغهشان نجات آنهایی که از بازی نشئگی و خماری خسته شدهاند.
با ساندویچ فلافل شروع کردیم
«محمد ایرانمنش» روحانی است که در اولین شب بهیادماندنی و دیدار با معتادها حضورداشته است میگوید: «آن شب برای ما بهقدری دردناک بود که تا صبح به چشمان خواب نیامد، شب بعد پولهای توجیبیمان را رویهم گذاشتیم و چند تا ساندویچ فلافل خریدیم و با تاریک شدن هوا به سمت محلههای مرکزی تهران رفتیم. نیت کرده بودیم با همان لباس روحانیت وارد محلهها شویم. خیلی سخت بود تا بتوانیم اعتمادشان را جلب کنیم همان یکی دو نفر اول وقتی ساندویچها را در دست ما دیدند متوجه شدند که نیت ما خیر است، چندین ماه متوالی هر شب خودمان را به آنها میرساندیم. از دیگر دوستانمان که رغبتی برای کمک داشتند هم دعوت کردیم تا با ما همراه شوند. خیران هم آمدند پایکار.
از خرید دو تا ساندویچ فلافل کارمان را شروع کرده بودیم ظرف چند ماه تلاشمان بهجایی رسید که هر هفته دو هزار غذا بین بیخانمانها و معتادها تقسیم میکردیم. حالا شرایطی که میخواستیم به وجود آمده بود به ما اعتماد کرده بودند. وقتی دوستان در حال توزیع شام بودند با آنها که رغبت نشان میدادند وارد گفتگو شدیم و کار اصلی ما تازه شروع شد.
باید متقاعد میشدند که راه نجاتشان ترک اعتیاد است و خودشان باید به این نتیجه میرسیدند اما این کار سادهای نبود.
خودشان خواستند به کمپ بروند
«علی بیاتی» از دیگر روحانیان این جمع آنچه که شاهد بوده برایمان میگوید: «وارد فاز جدیدی شده بودیم سعی میکردیم آنها را متقاعد کنیم تا خودشان تلاش کنند تا به زندگی عادیشان برگردند. برای این کار اول باید اعتیادشان را ترک میکردند. شروع این کار با ورود به کمپهای ترک اعتیاد کلید میخورد؛ اما هزینهای سنگینی را بر دوشمان میگذاشت که از پرداخت آن عاجز بودیم. بنابراین تصمیم گرفتیم با کمپهای زیر نظر اداره بهزیستی که میتوانستند هزینه ترک دوسه نفر را به عهده بگیرند وارد مذاکره شویم. خیلیهایشان بودند که بارها به کمپ رفته بوده و برگشته بودند و بازهم مبتلا شده بودند. برای هرکدام وقت میگذاشتیم حرف میزدیم. سعی میکردیم آنها را ابتدا با عواطفشان درگیر کنیم. آنهایی که اهلوعیال داشتند وجود فرزندان و همسرشان را در زندگی یادآوری میکردیم و آنها که ازدواجنکرده بودند وقتی نام مادر را میشنیدند دچار عذاب وجدان میشدند و بالاخره وارد انتخاب عقلانی میشدند درخواست میکردند که کمکشان کنیم. آنوقت شماره کمپها را به خودشان میدادیم که تماس بگیرند.
زندگیهایی که دوباره زنده شد
از روزهایی که بهصورت خیریه وارد فعالیتهای عامالمنفعه شدهاند چند سال میگذرد اما هرروز اتفاقهای جدیدی رخ میدهد که آنها را با داستان جدیدی آشنا میکند، یکی از همین اتفاقها را حاجآقا ایرانمنش اینطور بازگو میکند: «خانمی بود که هر شب ساعت ۱۱ و نیم سراسیمه طول خیابان را طی میکرد تا خودش را به کوچهپسکوچههای محلههای بازار برساند و به نظر نمیآمد که خانم اعتیاد داشته باشد. خانم حدود ۶۰ ساله چنان با سرعت میرفت که نظر همه ما را جلب کرده بود یکشب سر راهش قرار گرفتیم، با دیدن ما قصه زندگیاش را تعریف کرد که تا پاسی از شب دریکی از سرویس بهداشتیهای شهر کار میکند. پسرانش از بد روزگار چک برگشتی داشتند و فراری بودند. او همراه با دو عروس و نوههای قد و نیم قد در یک اتاق ۹ متری زندگی میکردند، وضعیت معیشتی آنها بسیار اسفناک بود. هر دو پسران زن، شاکی خصوصی داشتند و فراری بودند. آدرس شاکیها را گرفتیم و پسران خانم قول دادند که هرماه کار کنند و بدهی خود را بپردازند حالا وضعیت آنها بسیار بهتر شده است وزندگیشان کمی سامان گرفته است.
حفظ کرامت انسانی پای اول این قصه
یکی دیگر از روحانیها به دنیای آشفتهبازار مرکز شهر اشاره میکند و توضیح میدهد: «آنچه بسیار اهمیت داشت وجود طیفهای متفاوت در خیل معتادان بیخانمانها بود در بین آنها فردی بود که بهصورت حرفهای خطاطی میکرد. پزشکی که همه داروندارش را ازدستداده و کارتنخواب شده بود حتی دربی آنها شخصی بود که به ۴ زبان زنده دنیا صحبت میکرد. ما با انسانهایی مواجه بودیم که بهصورت ناگهانی دچار مشکلات شده بودند و خط زندگیشان تغییر کرده بود. درهرصورت حفظ کرامت انسانی آنها اولین شرط برقراری ارتباط با آنها بود.
مسلمان شدن مرد ارمنی
در این شبها با افراد متفاوت با اندیشههای مختلفی روبهرو میشدیم تا قصه مسلمان شدن مرد ارمنی درست در اعیاد شعبانیه رقم خورد. ماجرا ازاینقرار بود که مراسم جشنی در روز تولد حضرت رسول و در کمپ ترک اعتیاد برگزارشده بود ایرانمنش میگوید: «مرد ارمنی سؤالهای پیدرپی میپرسید. قصههای حضرت رسول را که میشنید مشتاق ترمی شد. هرروز در نماز جماعت کمپ شرکت میکرد. خودش خجالت میکشید دوستانش را واسطه کرده بود که به من اطلاع بدهند قصد دارد مسلمان شود. بعد از چند جلسه گفتوگو با او متوجه شدم همسرش چند سال گذشته مسلمان شده و او در بین دوراهی مانده بوده و الا عشق به حضرت رسول در او زبانه میکشید و عزمش را جزم کرده بود که مسلمان شود.
دو سال است که پاکشدهام
پسر جوانی که بیش از دو سال از پاک شدنش میگذرد بدون اینکه خودش را معرفی کندو حالا با جمع روحانیها مشغول کار است میگوید: «یادم میآید اولین بار که آقای ایرانمنش را در محدوده اوراقچیهای شوش دیدم شروع کردم به ناسزا گفتن و بیادبی کردن که شما روحانیها هیچوقت شرایط ما را درک نخواهید کرد. من با شما حرفی ندارم! شما چه میدانید که بر ما چه گذشته است. من با شما حرفی ندارم! ما با چه امیدی زندگی کنیم اصلاً من با شما حرفی ندارم! حاجآقای ایرانمنش بدون اینکه عصبانی شود یا از کوره در برود شروع کرد به حرف زدن و همان اول صحبتهایش گفت: من هم با شما حرفی ندارم دارم من با رفیقت حرف میزنم. و شروع کرد به حرف زدن با یکی از دوستانم که کنار من ایستاده بود تا من حرف میزدنم میگفت: من با شما حرفی ندارم و بازهم ادامه میداد. یکجایی من کاملاً حرفهایش را قبول کردم تا آمدم حرفی بزنم به من گفت من با شما حرفی ندارم! وقتی داشت میرفت شماره تلفن کمپ را به رفیقم داد و بدون اینکه به من توجه کند دور شد و نشست توی ماشین که برود دویدم جلوی ماشین، گفتم: «به من هم شماره تلفن کمپ بده من هم می خوام ترک کنم» حالا دو سالی میشود که پاکشدهام.