اجتماعی

تبعات گشت و گداز در فضای مجازی

راز مگویی در سینه داشت اما وجدان درد او را مجبور کرد که دست به صندوقچه اسرارش ببرد و آن را بازگو کند. زندگی مشترکش را با طناب پوسیده مرد هوس ران به پرتگاه کشاند و حالا کاسه چه کنم در دست گرفته و نه راه پس دارد و نه راه پیش. باید تاوان بدهد اما چه تاوانی؟ نمی داند، چون خانواده و شوهرش تصمیم می گیرند.

پنهان کاری و اعتماد بی جایش به مرد غریبه کار دستش داد و او را از اعتبار خانواده و چشم همسر انداخت و حالا درخواست بخشش از سوی همسرش دارد. زن نادم با چشمانی پف کرده این گونه ماجرا را شرح می دهد: آرایشگاه زنانه داشتم و با افراد زیادی که اغلب پز با کلاسی می دادند در ارتباط بودم.

با حرف های پوچ یکی از مشتریانی که می گفت آدم باید در زندگی مشترک حریم جداگانه ای از همسرش داشته باشد وارد بازی خطرناک و در عین حال خفت باری شدم. با راهنمایی غلط مشتری ام یک سیم کارت و گوشی جداگانه خریدم و فقط داخل آرایشگاه از آن استفاده می کردم و کسی از خانواده و حتی همسرم از این قضیه باخبر نبود.

در خلوت و نبود مشتری گشتی در فضای مجازی می زدم تا این که در یکی از گروه ها با گذاشتن یک استیکر اشتباه وارد ماجراجویی خطرناکی شدم.

همین اتفاق موجب آشنایی ما و رد و بدل شدن پیامک ها در تلگرام شد و هر روز هم پررنگ‌تر می شد. از یک طرف دل بسته فرد غریبه در فضای مجازی شده بودم و از طرفی دیگر با مشغله کاری زیاد همسرم هر روز از او دورتر می شدم تا این که احساس خلأ عاطفی کردم. فکر می کردم ادامه پیامک بازی و درددل کردن با فردی که اصلاً او را ندیده بودم و نمی شناختم فرصتی است تا هم اوقات فراغتم پر شود و هم از افکار و مشکلات روزمره زندگی کمی دور شوم. غافل از این بودم که با دست خودم داشتم تیشه به ریشه زندگی مشترک و آبرویم می زدم. در ماه های ابتدایی فقط ارتباط ما مجازی بود تا این که روزی مرد غریبه ساکن شمال کشور پیشنهاد ملاقات حضوری داد.

ابتدا از ترس لو رفتن نپذیرفتم اما مرد غریبه اصرار می کرد که می توانم به بهانه کاری یک روز مرخصی بگیرم و هم تفریحی کرده باشم و هم از نزدیک بیشتر با هم آشنا شویم.

چند روزی افکارم درگیر این پیشنهاد وسوسه کننده بود تا این که با یکی از دوستانم موضوع را در میان گذاشتم. او به جای راهنمایی و مانع شدن، مرا وسط آتش هل داد. البته خودم هم بدم نمی آمد حداقل فرد غریبه را از نزدیک ببینم، برای همین یک روز با یکی از دوستانم راهی آن شهر و سر قرار حاضر شدیم اما با سرافکندگی از آن جا خارج شدم.

بعد از ملاقات با میزبان ناگهان متوجه اشتباهم شدم چون با آن چه در تصوراتم بود و در تلگرام دیده بودم از زمین تا آسمان فرق داشت، انگار با موجودی دیگر رو به رو شده بودم. بعد از گشت و گذار در ساحل، مرد حیله گر ما را به یک ویلا که ادعا می کرد مال خودش است دعوت کرد. هر چقدر فضای ویلا دلچسب بود اما برعکس جو حاکم بر آن سنگین و نفس گیر بود، بدجور دلشوره بر من حاکم شده بود.

بالاخره بعد از چندین ساعت خوش و بش کردن، موقع خداحافظی فرا رسید اما تازه اول ماجرا بود. زمانی که با دوستم خواستیم از مرد غریبه یا به اصطلاح دوست اجتماعی ام خداحافظی کنیم ورق برگشت و مرد غریبه رفت سر اصل مطلب و بی پرده پیشنهاد شیطانی اش را بیان کرد اما با واکنش تند من مواجه شد. او با کمک دوستش دوستم را در کنجی زندانی کردند و مرا مورد آزار قرار دادند.

بعد از این ماجرا که وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود و گیج و منگ شده بودم فقط می خواستم خودم را از آن خانه جهنمی نجات دهم. بعد از بازگشت به خانه اوضاع روحی ام خیلی به هم ریخت و هرچه سعی کردم بر خودم مسلط شوم تا شوهرم پی به ماجرا نبرد نشد چون غیر از همسرم عذاب وجدان مرا رها نمی کرد.

بعد از چند روز کلنجار رفتن با خودم با ترس و وحشت ماجرا را برای شوهرم تعریف کردم که او با شنیدن جملاتم نگذاشت حرف های خفت بارم تمام شود و مثل ببر خشمگین به جانم افتاد و حسابی از خجالتم درآمد. او مرا از خانه بیرون کرد و دست از پا درازتر راهی خانه پدرم شدم که در آن جا هم بعد از روشن شدن ماجرا یک دست کتک و ناسزا مهمانم کردند.

بالاخره با تصمیم خانواده ام شوهرم را راضی کردیم که از مرد شیطان صفت شکایت کنیم و همین طور هم شد اما دستگیری مرد حیله گر باعث نشد که آبروی رفته من نزد خانواده و همسرم برگردد. مدتی است در راهروی دادگاه خانواده در پی آن هستم که ببینم کشتی زندگی توفان زده ام در کدام ساحل لنگر خواهد انداخت؛ طلاق یا بازگشت به آغوش گرم خانواده؟